سیب
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف محمدرضا آ ل ابراهیمراوی احمد مباشری ۶۰ ساله
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 495 - 496
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: مردی که سیبی را از آب گرفت.
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
آفرینش افسانههای عامیانه، همچون سایر آفرینش های ادبی و هنری با متنوعترین شکلهای ممکن صورت میگیرد. وجود قالب های گوناگون ادبی، حالتهای مخلتف زیبایی شناسانهی بیان و تنوع چشمگیر شیوههای ترسیم زندگی اجتماعی خود نشاندهندهی این مسأله است. «سیب» از قصه های اخلاقی است و در پایان طبق شرایط زمان خود، ویژگی های یک زن خوب از دیدگاه مردم آن روزگار بیان می شود .
شخصی در کنار جدول آبی که از باغی می گذشت نشسته بود. ناگهان سیبی را روی آب دید که می آمد. سیب را از آب گرفت و خورد. پس از خوردن به یادش افتاد که این سیب مال این باغ است. رفت تا از صاحب باغ حلال بودی بگیرد یا پول سیب را بپردازد. شخصی که در باغ بود گفت:« من کارگر هستم و این باغ سه صاحب دارد که هر سه برادر هستند. یکی در اصفهان، دیگری در تهران و سومی هم در مشهد. باید از آنها حلال بودی بگیری.» آن شخص به اصفهان رفت و از صاحب باغ طلب بخشش نمود. او گفت:« من تو را بخشیدم.» به تهران رفت و صاحب دیگر باغ را پیدا کرد. او گفت :« اگر این گودال را با این خاک ها پر کنی تو را می بخشم.» گودال را پر کرد و به مشهد رفت و سومین صاحب باغ را پیدا کرد و ماجرا را برایش بیان نمود. او گفت:« من دختری دارم که هم کور است و هم لال (گنگ) و هم کر. در ضمن، راه هم نمیرود. اگر تو با دختر من ازدواج کردی تو را می بخشم.» آن شخص پیش خود گفت:« خود کرده را تدبیر نیست. راهی جز تسلیم ندارم.» قبول کرد. مجلس عقد آراستند و جشن و سروری بر پا کردند. عروس که آمد نگاهی به او انداخت. دید که هم حرف میزند و هم چشمش می بیند و هم گوشش میشنود و هم راه میرود. به پدر عروس گفت: «اشتباه نمی کنی و این همان دختری است که میخواستی به من بدهی؟» گفت: «بله! این که گفتم او کور است، چشمش نامحرم را نمی بیند. این که گفتم گنگ است. غیبت نمیکند. این که گفتم کر است، به حرفهای بیهوده گوش نمی دهد. این که گفتم نمی تواند راه برود، بدون رضای خدا قدم برنمی دارد. به دنبال دامادی چون تو میگشتم و به آرزویم رسیدم.»